محاجهای برای امروز (1)
کوهستانهای صعبالعبور مجاهده
استاد حسن رحیم پور ازغدی در سالگرد قبول قطعنامه 598، سلسله مقالاتی را با عنوان "محاجه ای برای امروز" در سال 1371 در روزنامه کیهان منتشر کرده بود، که به جهت قلم زیبا و احساسی ایشان، در پاسداشت هفته بسیج، مشرق
محاجهای برای امروز (1)
استاد حسن رحیم پور ازغدی در سالگرد قبول قطعنامه 598، سلسله مقالاتی را با عنوان "محاجه ای برای امروز" در سال 1371 در روزنامه کیهان منتشر کرده بود، که به جهت قلم زیبا و احساسی ایشان، در پاسداشت هفته بسیج، مشرق اقدام به باز نشر آن مقالات نموده است که متن آن را از نظر می گذرانید:
بسیجی هنوز گرفتار همان محبتهایی است که بود، آنکه مزه خون خویش چشیده دیگر چشم از این عالم فروبسته است و اگر هنوز بدن خویش را در کوچههای اجتماع، پسوپیش میکند، تنها از باب وفای به تقدیر است و احترام به آجالی که به خداوند منسوب هستند.
آن "وله" که بسیجی را هشت سال تمام با پایبرهنه و چهرهای برافروخته، از این کوه به آن دشت و از آن نخلستان به این نیزار، به دنبال مرگی خونین و متعالی کشانده است، دمبهدم تشدید میشود و به حدی میرسد که دیگر در جنگ و صلح، او را وا نمینهد و اشتهایی که او را در خط مقدم و در بحرانیترین لحظات عملیات، کمی پسازآنکه تانکهای دشمن به سمت خاکریزها به حرکت درآمده و کمی پیش از آنکه اولین آرپیجی زنها فضای منطقه را لبریز از حس خدا و عشق و خون کند، فرامیگرفت، دیگر در هیچ کاری و هیچ زمانی دست از یقه او برنمیدارد.
کوهستانهای صعبالعبور مجاهدهاین وجد، بازهم تشدید میشود تا آنگاهکه عاشق از خود و هر چه بوی خود میدهد، متنفر شده و با سرپنجههای خویش، پوست از تن خود میکند و در سکراتی که نه چشمی دیده و نه گوشی شنیده و نه هرگز بر هیچ دلی گذشته است، خود و همه آنچه را که در دسترس دارد، تفویض میکند ... و تفویض تنها مدرک برای یک عشق راستگوست.
در "خانقاه آتش"، آنجا که بسیجیها دست در گردن تفنگهایشان در زیر یک خرقه، "می" از دست یک ساقی گرفتند و در سماع خونینی، پای کوفتند که گرما را از "آتش جهاد" و برافروختگی را از "خون شهادت" و "وجد" را از سینه خمینی وام میگرفت، آن خانهبهدوشان خطشکن، به حدودی از "ابتهاج" - هر یک به آن مقدار که با شأن او سازگار باشد - دست یافتند که جز کسانی که خود، از لبان شهادت، بوسهای بر گرفته و یا لباسشان بوی خونگرفته باشد، ممکن نیست به یک ادراک صمیمی از آن رسیده باشند.
بسیجیهای بیریای ما که زخم ترکشها را از چشم خلق پوشاندند تا از چشم خدا نیفتند، با زخمهایشان مناجات میکردند و درد را پس از آنکه با فشار دندانها مهار و سربهزیر کرده و لابهلای گلبرگی از لبخندهای مردانه و معنیدار، پنهان میکردند، با چنان شیرینی و متانتی فرو میخوردند که گویی مردی در شام زفاف درحالیکه همه میهمانان بدو چشم دوخته و مراقب اویند، نقلی دردهان مینهد و از شرم سرخ میشود. آنان درد و خون را به خدای متعال مربوط میکردند و سپس با چنان بهجتی به پیشوازش میرفتند که گویی حبیبهای است که دیر کرده بود. آن درد مقدسی که شیرینترین شکنجههاست. لذت "درد برای خدا"، آن لذتی که هیچ نسبتی با عالمی که ما دران بسر میبریم ندارد و هر که شناخت و چشید، دیگر هیچ شکری به دهانش شیرین نیامد.
سینههایشان جز یاد خدا را مهمان نمیکرد و دستهایشان جز به دامان خدا نمیگرفت و پوتینهایشان جز به غبار راه خدا رنگ خاک نگرفته، راهی که از کوهستانهای "صعبالعبور مجاهده میگذرد تا به فلات تفویض رسد و از آن نیز عبور کند تا به گلستان وصل رسد و ناگهان خود را چشم در چشم خدا، درحالیکه از تو راضی است و آغوش خویش را برایت گشوده است، بیابی، خود را به روی پای خدا بیندازی، تو بگریی و او بنوازد.
کوهستانهای صعبالعبور مجاهدهبسیجیها اعمالشان مثل "روز" عریان بود و از شب پوشیدهترش میداشتند پا به منطقه که میگذاردند و دست بر قبضه تفنگ که مینهادند، ملحفهای از سکوت و شرم سر خویش میکشیدند. در دل آتش فرورفته و در آن غل میکردند و با چنان سربهزیری و خود فراموشی چنین میکردند که گویی آنان تنها تماشاگرند؛ از زیر زنجیر تانکها ثواب درآورده و با "غرش" توپخانهها تسبیح میگفتند.
برای شرکت در عملیات، پارتیبازی کرده و شناسنامههایشان را دستکاری میکردند. آنان به دنبال بهانه برای شهید شدن میگشتند. جوهره اصلی بسیجی، نظامیگری او نبود، همه طراحان نظامی جهان را دستبرسر و کلافه کرده بود ولی این نبود آنچه بسیجی حق داشت بدان ببالد و سر به آسمان بساید. چیز دیگری در این میانه بود که در هیچ ارتش دیگری این دنیا نبود. چیزی بود که جز مثل سینه بسیجی، به هیچ خانه راضی نبود. "عشق خدا بود"، عشقی که خمینی نماینده خدا در زمین، در دهان فرزندانش قطرهقطره چکانده بود، چون کبوترانی که دانههای حیات را در دهان جوجههای خویش بهنوبت مینهند؛ و بسیجیها در آستانه شهادت نزدیکترین و مطمئنترین راه بهسوی بهشت، صف به صف، این پا و آن پا کرده و زیر لب ترنم میکردند: خدایا کی رسد نوبت به من؟ یاران همه رفتند.
ریاضیترین محاسبات فنی و عملیاتی، برای ترتیبدادن یک عملیات بسیجی کافی نبود. پیش و پس از آن، ریاضت قلب بزرگ بسیجی بود که در مشت کسی جز آن بسیجی پیر تارکدنیا، قرار نمیگرفت. آقایی که دست بچهها را گرفت و پابهپا برد و راه و رسم ترک دنیا و هجرت از بدن را آموخت. آقایی که به همه قانونها، همه رسمها و التزامهایی که در طول قرنها در اثر همنشینی با دنیا جانودلها را تسخیر کرده بود، خندید و خنداند و رفت. آقایی که یاد داد تنها تکنیکی که برای فتح حقیقی دنیای خارجی، هست ترک دنیای درونی است.
بسیجی، دستپرورده نائب ولیعصر بود و برای همیشه سرباز ولیعصر خواهد ماند؛ و بر سر پیمانی که بسته بود ایستاده است. پابهپای "رهبری نظام"، برای جنگهایی که فردا و پسفردا در پیش است تا شهادت یا فتح همه سنگرهای کلیدی جهان.
منبع مقاله : مشرق نیوز
استاد حسن رحیم پور ازغدی در سالگرد قبول قطعنامه 598، سلسله مقالاتی را با عنوان "محاجه ای برای امروز" در سال 1371 در روزنامه کیهان منتشر کرده بود، که به جهت قلم زیبا و احساسی ایشان، در پاسداشت هفته بسیج، مشرق اقدام به باز نشر آن مقالات نموده است که متن آن را از نظر می گذرانید:
بسیجی هنوز گرفتار همان محبتهایی است که بود، آنکه مزه خون خویش چشیده دیگر چشم از این عالم فروبسته است و اگر هنوز بدن خویش را در کوچههای اجتماع، پسوپیش میکند، تنها از باب وفای به تقدیر است و احترام به آجالی که به خداوند منسوب هستند.
آن "وله" که بسیجی را هشت سال تمام با پایبرهنه و چهرهای برافروخته، از این کوه به آن دشت و از آن نخلستان به این نیزار، به دنبال مرگی خونین و متعالی کشانده است، دمبهدم تشدید میشود و به حدی میرسد که دیگر در جنگ و صلح، او را وا نمینهد و اشتهایی که او را در خط مقدم و در بحرانیترین لحظات عملیات، کمی پسازآنکه تانکهای دشمن به سمت خاکریزها به حرکت درآمده و کمی پیش از آنکه اولین آرپیجی زنها فضای منطقه را لبریز از حس خدا و عشق و خون کند، فرامیگرفت، دیگر در هیچ کاری و هیچ زمانی دست از یقه او برنمیدارد.
در "خانقاه آتش"، آنجا که بسیجیها دست در گردن تفنگهایشان در زیر یک خرقه، "می" از دست یک ساقی گرفتند و در سماع خونینی، پای کوفتند که گرما را از "آتش جهاد" و برافروختگی را از "خون شهادت" و "وجد" را از سینه خمینی وام میگرفت، آن خانهبهدوشان خطشکن، به حدودی از "ابتهاج" - هر یک به آن مقدار که با شأن او سازگار باشد - دست یافتند که جز کسانی که خود، از لبان شهادت، بوسهای بر گرفته و یا لباسشان بوی خونگرفته باشد، ممکن نیست به یک ادراک صمیمی از آن رسیده باشند.
بسیجیهای بیریای ما که زخم ترکشها را از چشم خلق پوشاندند تا از چشم خدا نیفتند، با زخمهایشان مناجات میکردند و درد را پس از آنکه با فشار دندانها مهار و سربهزیر کرده و لابهلای گلبرگی از لبخندهای مردانه و معنیدار، پنهان میکردند، با چنان شیرینی و متانتی فرو میخوردند که گویی مردی در شام زفاف درحالیکه همه میهمانان بدو چشم دوخته و مراقب اویند، نقلی دردهان مینهد و از شرم سرخ میشود. آنان درد و خون را به خدای متعال مربوط میکردند و سپس با چنان بهجتی به پیشوازش میرفتند که گویی حبیبهای است که دیر کرده بود. آن درد مقدسی که شیرینترین شکنجههاست. لذت "درد برای خدا"، آن لذتی که هیچ نسبتی با عالمی که ما دران بسر میبریم ندارد و هر که شناخت و چشید، دیگر هیچ شکری به دهانش شیرین نیامد.
سینههایشان جز یاد خدا را مهمان نمیکرد و دستهایشان جز به دامان خدا نمیگرفت و پوتینهایشان جز به غبار راه خدا رنگ خاک نگرفته، راهی که از کوهستانهای "صعبالعبور مجاهده میگذرد تا به فلات تفویض رسد و از آن نیز عبور کند تا به گلستان وصل رسد و ناگهان خود را چشم در چشم خدا، درحالیکه از تو راضی است و آغوش خویش را برایت گشوده است، بیابی، خود را به روی پای خدا بیندازی، تو بگریی و او بنوازد.
برای شرکت در عملیات، پارتیبازی کرده و شناسنامههایشان را دستکاری میکردند. آنان به دنبال بهانه برای شهید شدن میگشتند. جوهره اصلی بسیجی، نظامیگری او نبود، همه طراحان نظامی جهان را دستبرسر و کلافه کرده بود ولی این نبود آنچه بسیجی حق داشت بدان ببالد و سر به آسمان بساید. چیز دیگری در این میانه بود که در هیچ ارتش دیگری این دنیا نبود. چیزی بود که جز مثل سینه بسیجی، به هیچ خانه راضی نبود. "عشق خدا بود"، عشقی که خمینی نماینده خدا در زمین، در دهان فرزندانش قطرهقطره چکانده بود، چون کبوترانی که دانههای حیات را در دهان جوجههای خویش بهنوبت مینهند؛ و بسیجیها در آستانه شهادت نزدیکترین و مطمئنترین راه بهسوی بهشت، صف به صف، این پا و آن پا کرده و زیر لب ترنم میکردند: خدایا کی رسد نوبت به من؟ یاران همه رفتند.
ریاضیترین محاسبات فنی و عملیاتی، برای ترتیبدادن یک عملیات بسیجی کافی نبود. پیش و پس از آن، ریاضت قلب بزرگ بسیجی بود که در مشت کسی جز آن بسیجی پیر تارکدنیا، قرار نمیگرفت. آقایی که دست بچهها را گرفت و پابهپا برد و راه و رسم ترک دنیا و هجرت از بدن را آموخت. آقایی که به همه قانونها، همه رسمها و التزامهایی که در طول قرنها در اثر همنشینی با دنیا جانودلها را تسخیر کرده بود، خندید و خنداند و رفت. آقایی که یاد داد تنها تکنیکی که برای فتح حقیقی دنیای خارجی، هست ترک دنیای درونی است.
بسیجی، دستپرورده نائب ولیعصر بود و برای همیشه سرباز ولیعصر خواهد ماند؛ و بر سر پیمانی که بسته بود ایستاده است. پابهپای "رهبری نظام"، برای جنگهایی که فردا و پسفردا در پیش است تا شهادت یا فتح همه سنگرهای کلیدی جهان.
منبع مقاله : مشرق نیوز
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}